12.29.2010

Do You Remember?

یکی‌ به من بگه چه خاکی به سرم بریزم؟!؟!؟!!؟؟

یه اصطلاح خارجکی هست که میگه:
WOW!!!!
آدم گاهی یه چیزایی میبینه، میخونه، میشنوه... که کف می‌کنه!!
تورو خدا یکی‌ به من بگه چه خاکی تو سرم بریزم!
یکی‌ هست عاشقانه دوستش دارم. اونجوری که مادر، دخترشو دوست داره. عاشقانه، بی‌ قیدو شرط.
همیشه به هم میگفتیم که برا هم خیلی‌ عزیز هستیم، برام عزیز بود هنوزم برام عزیزه، میگفت نزدیک ترین دوستشم، می‌گفتم از صمیم قلب دوستش دارم، میگفت فکرشم نمیتونه بکنه یه روز دوستیمون از دست بره، می‌گفتم هر کاری هم بکنه بازم دوستش دارم، حتی وقتی‌ ازدواج کردو یک ماه (شایدم 2 ماه) بعد از ازدواجش بهم خبر داد که “با فلانی‌ عقد کردم”!!!!! نه از علاقم بهش کم شد نه عزیز بودنش کم شد و همچنان عاشقانه دوستش دارم. اما...
اما اون دیگه منو دوست نداره! میگه دورو برم پر از دوستای دیگه هست که اونا رو بهش ترجیح میدم. میگه:
“واقعا متاسفم برای خودم از اینکه دوست چند سالم عوض احترام گذاشتن به عقیده و انتخابم به جای اینکه رابطشو با من ادامه بده ترجیح داده خودشو با این مساله که هر شب نگران منه خوشحال و راضی‌ نگه داره و حس کنه که خوب رابطمون به تنها چیزی که احتیاج داشته نگرانی بود. ببین، حداقل فکر میکردم تو یکی‌ منو خوب بشناسی و هیچوقت لازم نباشه این جمله رو برای تو به زبون بیارم ولی‌ همونطور که گفتم مثل اینکه من تمام این سالها تورو اشتباه شناختم یا اینکه اونقد از هم فاصله گرفتیم و عوض شدیم که دیگه حرف هم رو نمیفهمیم و حتی احساس هم رو هم درک نمی‌کنیم. بذار برات مساله رو باز کنم که من شاید خوشحال باشم از اینکه یکی‌ نگران من هست ولی‌ به شدت تنفر دارم از اینکه یکی‌ فکر کنه تنها کاری که از دستش برای رابطه با من بر میاد اینه که بخواد تو شرایط سخت بهم کمک کنه و کنارم باشه حداقل یادمه بارها مشابه این رو ازت شنیدم، و اینکه بذار خیالتو راحت کنم من زندگیم با ... خوبه و ما کنار هم خوشحال هستیم. حالا اگه رسالتت در مورد زندگی‌ من تموم شد بهتره دیگه نگران من نباشی‌ و به زندگیت با دوستای جدیدت بیشتر رسیدگی کنی‌”
یکی‌ به من بگه چه خاکی به سرم بریزم؟!؟!؟!!؟؟!؟؟!؟!؟!

12.27.2010

کم کم یاد میگیری

کم کم یاد خواهی گرفت

تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

*خورخه لوییس بورخس*

12.21.2010

من کم‌حرف نیستم !!!

hi every one:
read this from my sister's blog:

http://allatonement.blogspot.com/2010/10/blog-post_8960.html

...!!!


12.20.2010

اگر مایه زندگی بندگی است - دو صد بار مردن به از زندگی است

در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟
خرد را فکندیم این سان زکار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
فردوسی

12.11.2010

من يه دخترم

مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي‌هايم هم متوجه نقص عضو او نمي‌شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي‌كردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي‌كردند و پدر و مادرها كه سعي مي‌كردند سوال بچه خود را به نحوي كه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع ميشدم و گهگاه يادم مي‌افتاد كه مامان يك چشم ندارد.
يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك‌دفعه گريه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گريه‌اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد جلوي گريه‌اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي‌رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت ميكند. برادرم اشك‌هايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه كردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم.
موضوع نقاشي كشيدن چهره اعضاي خانواده بود. برادرم مامان را درحالي‌كه دست من و برادرم را دردست داشت، كشيده بود. او يك چشم مامان را نكشيده بود و آن را به صورت يك گودال سياه نقاشي كرده بود. معلم نقاشي دور چشم مامان با خودكار قرمز يك دايره بزرگ كشيده بود و زير آن نمره 10 داده بود و نوشته بود كه پسرم دقت كن هر آدمي دو چشم دارد. با ديدن نقاشي اشك‌هايم سرازير شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را كه داشت پياز سرخ مي كرد، از پشت بغل كردم. او مرا نوازش كرد. گفتم: مامان پس چرا من هميشه در نقاشي‌هايم شما را كامل نقاشي مي‌كنم. گفتم: از داداش بدم مي‌آيد و گريه كردم.
مامان روي زمين زانو زد و به من نگاه كرد اشك‌هايم را پاك كرد و گفت عزيزم گريه نكن تو نبايستي از برادرت ناراحت بشوي او يك پسر است. پسرها واقع بين‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چيز را آنطور كه هست مي‌بينند ولي دخترها آنطوركه دوست دارند باشد، مي‌بينند. بعد مرا بوسيد و گفت: بهتر است تو هم ياد بگيري كه ديگر نقاشي‌هايت را درست بكشي.
فرداي آن روز مامان و من رفتيم به مدرسه برادرم. زنگ تفريح بود. مامان رفت اتاق مدير. خانم مدير پس از احوال‌پرسي با مامان علت آمدنش را جويا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشي كلاس اول الف را ببينم. خانم مدير پرسيد: مشكلي پيش آمده؟ مامان گفت: نه همينطوري. همه معلم‌هاي پسرم را مي‌شناسم جز معلم نقاشي؛ آمدم كه ايشان را هم ملاقات كنم.
خانم مدير مامان را بردند داخل اتاقي كه معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدير اشاره كرد به خانم جوان و زيبايي و گفت: ايشان معلم نقاشي پسرتان هستند. به معلم نقاشي هم گفت: ايشان مادر دانش آموز ج-ا كلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوي خانم نقاشي دراز كرد. معلم نقاشي كه هنگام واردشدن ما درحال نوشيدن چاي بود، بلند شد و سرفه‌اي كرد و با مامان دست داد. لحظاتي مامان و خانم نقاشي به يكديگر نگاه كردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسيار خوشوقتم. معلم نقاشي گفت: من هم همينطور خانم. مامان با بقيه معلم‌هايي كه مي‌شناخت هم احوال‌پرسي كرد و از اينكه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهي و از همه خداحافظي كرد و خارج شديم. معلم نقاشي دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحاليكه صدايش مي لرزيد گفت: خانم من نميدانستم...
مامان حرفش را قطع كرد و گفت: خواهش ميكنم خانم بفرماييد چايتان سرد مي شود. معلم نقاشي يك قدم نزديكتر آمد و خواست چيزي بگويد كه مامان گفت: فكر مي‌كنم نمره 10 براي واقع‌بيني يك كودك خيلي كم است. اينطور نيست؟ معلم نقاشي گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشي بازهم دستش را دراز كرد و اين بار با دودست دستهاي مامان را فشار داد. مامان از خانم مدير هم خداحافظي كرد.
آن روز عصر برادرم خندان درحالي‌كه داخل راهروي خانه لي‌‌لي مي‌كرد، آمد و تا مامان را ديد دفتر نقاشي را بازكرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشي روي نمره قبلي خط كشيده بود و نمره 20 جايش نوشته بود. داداش خيلي خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فكر كنم ديروز اشتباه كردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندي زد و او را بوسيد و گفت: بله نقاشي پسر من عاليه! و طوري كه داداش متوجه نشود به من چشمك زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خيلي خوب كشيده، اما صدايم لرزيد و نتوانستم جلوي گريه‌ام را بگيرم. داداش گفت: چرا گريه مي‌كني؟
گفتم آخه من يه دخترم
... 
نویسنده: ناشناس
در تورنتو کانادا یه دانشگاه بود . تازگی ها مد شده بود دخترها وقتی می رفتن تو دستشویی ، بعد از آرایش کردن آیینه رو می بوسیدن تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بمونه . مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. موضوع رو با رییس دانشگاه در میون می ذاره . فرداش رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع می کنه جلوی در دستشویی و می گه :
کسانیکه که این کار رو می کنن خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می کنن . حالا برای اینکه شما ببینین پاک کردن جای رژ لب چقدر سخته ، یه بار جلوتون پاک می کنه .
مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد تو توالت ، بعد که دستمال خیس شد ، شروع کرد به پاک کردن آینه .
از اون به بعد دیگه هیچکس آیینه ها رو نبوسید

12.09.2010

چه کشکی ؟ چه پشمی

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندی رسید. 
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت، 
خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به این طرف و آن طرف مي برد. 
ديد نزديك است كه بیفتد و دست و پایش بشکند. 
در حال مستاصل شد... 
از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم. 
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت. 
گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي. 
نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم... 
قدري پايين تر آمد. 
وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت: اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟ 
آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دم. 
وقتي كمي پايين تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. 
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: 
مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟ ما از هول خودمان يك غلطي كرديم غلط زيادي كه  جريمه ندارد
احمد شاملو

12.07.2010

دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟

به مناسبت 16 آذر
حاکمی از برخي شهرها بازديد می كرد و هنگام ديدار از محله ما فرمود: شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگوييد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه هراس گذشته است!
دوست من ـ حسن ـ گفت: عالي جناب! گندم و شير چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي بخشد؟ عالي جناب! از اين همه هرگز، هيچ نديدم!
حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي، به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد.
سالي گذشت، دوباره حاکم را ديديم، فرمود: شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگویيد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه ديگري است!
هيچ كس شكايتي نكرد، من برخاستم و فرياد زدم: شير و گندم چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي‌بخشد؟ با عرض پوزش، عالي جناب! دوستِ من ـ حسن ـ  چه شد؟
نویسنده: ناشناس

tars

salam:
in yek post az weblog e Toka Neyestani hast:

http://sainttouka.blogfa.com/post-375.aspx

pishnehad mikonam bekhonin. risheye kheili az kaj kholghi haaye ma, too hamin tars ha hast ke hame jaye vojodemon rekhne karde!!! ta vaghty inja hastim, nemishe natarsid! mishe?!

12.06.2010

از دخترک به باباش!!

يه نصيحت کودکانه از دختر کوچولوت به تو Daddy عزيز!!!
عزيز جان، بذار اطرافيانت، البته فقط کسانی‌ که خيلی‌ نزديک و عزيز باشن، کسانی که "محرم" باشن، در غمت هم شريک بشن. منم همينجوري هستم که نميزارم کسی‌ از درد و غمو مشکلم چيزی بفهمه اما الان قصد دارم تمرين کنم يه کم گاهی اينجوری نباشم.
ميدونی‌ اطرافيانت که تو  هميشه، توي سختی‌ ها کنارشون بودی، وقتی‌ ميبينن هيچ جا نمی‌تونن باری از رو دوشت بردارن چه حسی بهشون دست ميده؟؟!
احساس به درد نخور بودن، احساس يه طرف بودن رابطه. حتي ممکنه احساس کنن بهشون ترحم ميکنی... ميدونی‌ حتی در دراز مدت ممکنه به اعتماد به نفسشون صدمه بزنی‌؟!؟! ميیدونی‌ من چقدر به عزيزانم اينجوری آسيب زدم؟؟! به علاوه، خيلی‌ لذت بخش، آرامش بخش، اميد بخش، شيرين، به ياد ماندنی و ارزشمنده لحظه ای که دردتو با يه دوست واقع ای شريک ميشی‌. هر دو توي دوستيتون رشد می‌کنين، و “با هم” رشد می‌کنين. يه عالمه لينک های فوق‌العاده بينتون برقرار می‌شه. مثل من و حميدرضا، مثل من و ساناز
من يه زمانی‌ حدود 15 سال پيش، فکر می‌کردم محبت، علاقه و وابستگی نقطه ضعف باشه. چند سال گذشت، بهای گزافی برای اين اعتقاد اشتباهم پرداختم، بعد فهميدم اينا هيچ کدوم آدمو ضعيف نمی‌کنه، بازم چند سال گذشت بازم بهای اين اشتباهمو پرداخت کردم تا فهميدم هنوز اعتقادم ناقصه، فهميدم اين ها نقطه ضعف هست، اما نقطه ضعفی که نقطه قّوتٍ!! فهميدم محبت، وابستگی، دلتنگی‌ “سرمايه” هست. حالا هم بهای ناقص بودن فهم خودمو ميدم تا بازم يه روز بيشتر بفهمم.
يادته گفتم من دوستامو بغل می‌کنم؟ نه اينکه الکی‌ زرت و زرت به هرکی‌ ميرسم بغلش کنم!!! (دلت رو صابون نزن!!) نه. اما کسانی‌ که خيلی‌ دوسشون دارم و برام عزيزن هر وقت ميبنم بغلشون می‌کنم، و محکم فشارشون ميدم و با همهٔ وجودم بهشون ميگم که دوسشون دارم و بهشون احتياج دارم. بعضی‌ از اين آدما انقدر توی همه زوايای وجودم نفوذ کردن که شدن بخشی از هويت من. مثلا ليلا. حتي وقت ها ای که سر  يه موضوع، به مشکل بخوريمو بينمون شکراب هم بشه (که بين خواهر برادرا به هر حل زياد اتفاق میافته منو ليلا هم مستثنی نبوديمو نيستيم) حتي در اون شرايط هم باز ليلا بخشی از هويت منه، اگه بخوام حذفش کنم بايد يه تيکه از وجود خودمو بکّنم بندازم دور
چه شب ها ای که منو ليلا تا دم صبح حرف زديم!!! آخه از چند سال پيش تا هميین چند ماه قبل که اومديم خونهٔ جديد، من و ليلا جدا تو يه آپارتمان زندگی‌ میکرديم، مامان و بابا و دوقلو ها هم جدا، علی‌ هم جدا!!!! از زمانی‌ که من و ليلا هم خونه شديم شب های زيادی رو کنار هم نشستيمو حرف زاديم، بحث کرديم، درد دل کرديم، خنديديم، گريه کرديم، ياد داديم، ياد گرفتيم
منو ليلا “با هم بزرگ شديم”
يه بار امتحان کن که وقتی‌ گره خوردی، دلت پره، ERROR دادی، دلت داره ميترکه کنار يه دوستٍ نزديک، کنار يه “محرم” باشی‌، سرتو بذاری رو شونش گريه کنی‌، يا محکم بغلت کنه و فشارت بده يا حرفاتو گوش بده و اشک بريزه و با اشک های اون، تو آروم بشی‌. وقتی‌ همچين لحظه ها ای رو به دست آوردی ديگه با همه دنيا عوضش نميکنی‌!!
بذار دوستات احساس کنن می‌تونن بعضی‌ وقتها تکيه گاهت باشن.
بذار دوستات فرصت داشته باشن نشونت بدن دوستت دارن.
بذار دوستات بهت ثابت کنن که دوستت هستن
آدم وقتی خودش حرف به درد بخور نداشته باشه دائم حرفای این و اون رو باید نقل قول کنه
!!!

زنی را می شناسم من

 زنی را می شناسم من
 که در یک گوشه ی خانه
 میان شستن و پختن
 درون آشپزخانه

 سرود عشق می خواند
 نگاهش ساده و تنهاست
 صدایش خسته و محزون
 امیدش در ته فرداست
 زنی را می شناسم من
 که می گوید پشیمان است
 چرا دل را به او بسته
 کجا او لایق آنست
 زنی هم زیر لب گوید
 گریزانم از این خانه
 ولی از خود چنین  پرسد:
 چه کس موهای طفلم را
 پس از من می زند شانه؟
 زنی آبستن درد است
 زنی نوزاد غم دارد

 زنی  با تار تنهایی
 لباس تور می بافد
 زنی در کنج تاریکی
 نماز نور می خواند
 زنی خو کرده با زنجیر
 زنی مانوس با زندان
 تمام سهم او اینست
 نگاه سرد زندانبان
  زنی را می شناسم من....
زنی را می شناسم من
 که می میرد ز یک تحقیر
 ولی آواز می خواند
 که این است بازی تقدیر
 زنی با فقر می سازد
 زنی با اشک می خوابد
 زنی با حسرت و حیرت
 گناهش را نمی داند
  
 زنی واریس پایش را
 زنی درد نهانش را
 ز مردم می کند مخفی
 که  یک باره نگویندش
 چه بد بختی ، چه بد بختی
 زنی را می شناسم من
 که شعرش بوی غم دارد
 ولی می خندد و گوید
 که دنیا پیچ و خم دارد
 زنی را می شناسم من
 که هر شب کودکانش را
 به شعر و قصه می خواند
 اگر چه درد جانکاهی
 درون سینه اش دارد
 زنی می ترسد از رفتن
 که او شمعی ست در خانه
 اگر بیرون رود از در
 چه تاریک است این خانه
 زنی شرمنده از کودک
 کنار سفره ی خالی
 که ای طفلم بخواب امشب
 بخواب آری
 و من تکرار خواهم کرد
 سرود لایی لالایی
 زنی را می شناسم من
 که رنگ دامنش زرد است
 شب و روزش شده گریه
 که او نازای پردرد است
 زنی را می شناسم من
 که نای رفتنش رفته
 قدم هایش همه خسته
 دلش در زیر پاهایش
 زند فریاد که بسه
 زنی را می شناسم من
 که با شیطان نفس خود
 هزاران بار جنگیده
 و چون فاتح شده آخر
 به بدنامی بد کاران
 تمسخر وار خندیده
 زنی آواز می خواند
 زنی خاموش می ماند
 زنی حتی شبانگاهان
 میان کوچه می ماند
 زنی در کار چون مرد است
 به دستش تاول درد است
 ز بس که رنج و غم دارد
 فراموشش شده دیگر
 جنینی در شکم دارد
 زنی در بستر مرگ است
 زنی نزدیکی مرگ است
 سراغش را که می گیرد
 نمی دانم؟
 شبی در بستری کوچک
 زنی آهسته می میرد
 زنی هم انتقامش را
 ز مردی هرزه می گیرد
 زنی را می شناسم من
  زنی را....
                       
«سیمین بهبهانی»
شنبه ۸ خرداد ۱۳۸٩