12.09.2010

چه کشکی ؟ چه پشمی

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندی رسید. 
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت، 
خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به این طرف و آن طرف مي برد. 
ديد نزديك است كه بیفتد و دست و پایش بشکند. 
در حال مستاصل شد... 
از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم. 
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت. 
گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي. 
نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم... 
قدري پايين تر آمد. 
وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت: اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟ 
آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دم. 
وقتي كمي پايين تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. 
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: 
مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟ ما از هول خودمان يك غلطي كرديم غلط زيادي كه  جريمه ندارد
احمد شاملو

1 comment: