8.24.2011

انتظار


انتظار کلافه ام کرده و فقط باید زمان رو بگذرونم تا آزاد بشم و دوباره ببینمش
دوباره کنارش راه برم و از آرامش و هیجان پر بشم...

کپک

دلم برای نوشتن تنگ شده اما چیزی برای گفتن ندارم.
کپک زدم...
چقدر دلم یه کتاب خوب میخواد.
چرا صمد بهرنگی کتاب جدید نمینویسه؟ چرا از فریدون تنکابنی و مسعود بهنود خبری نیست؟ پس من چی بخونم؟
اشکال از نبودن کتاب نیست. من تنبل شدم، کپک زدم، کشیده شدم وسط روزمرگی های زندگی.
باید دوباره کتاب بخونم. باید به مادر بزرگم سر بزنم. باید احوال دوستامو بپرسم. باید ورزش کنم باید...
ولی...

7.30.2011

حالشو ببر


پای صحبت هر کس که میشینی‌، پای صحبت هر کس که به زور میشوننت (مثل توفیق اجباری تو آرایشگاه های زنونه!!) همیشه همه بد هستن!!! زن ها از شوهر هاشون میگن، مرد ها از زن هاشون. عروس ها از مادر شوهر هاشون میگن و داماد ها از پدر زن هاشون، کارمندا از رئیسشون، رئیس ها از کارمندشون، همه اونا ای که اول بد بودن همیشه بد موندن، همه اونا ای که اول خوب بودن بعدش بد شدن، همه اونا ای که بی‌ شخصیت بودن بی‌ شخصیت تر شدن، اونا ای که با شخصیت بودن شخصیت رو بوسیدن گذاشتن کنار. اونا ای که مهربون بودن بی‌ عاطفه شدن، اونا ای که مرد بودن نامرد شدن،
همه بدن، همه بدن، همه بدن…
پس حالا که همه آخرش بد میشن، حالا که تمام تدبیر اندیشیدن ها، تمام سیاست پیشه کردن ها، تمام ساده لوح بودن ها و بی‌ شیله پیله بودن ها و کلک سوار کردن ها و قالتاق بازی‌ در آوردن ها و… اول و آخر همه به یه جا ختم میشن، پس چرا آدم خودش رو اذیت کنه؟
حالا که خوبه، از زندگیت لذت ببر. اگه قراره بد بشه از حالا منتظر بد شدنش نشین و زندگی رو زهر مار نکن.
الان که خوبه، تو هم خوب باش،
حالشو ببر!!!

سالاد امنیت


قرار بود واسه مهمونی اون شب، سالاد رو من درست کنم. مامان هی‌ میرفت و میومد و میگفت: "دیر می‌شه، زود باش" یا میگفت: "چرا اول اینو ریختی؟ اول اونو خورد کن، چرا کمه، چرا زیاده…"
و تو دلم، و آخر سر که طاقتم تاق شد به مامان، گفتم: "اگه قراره سالاد رو من درست کنم خودم می‌دونم چه جوری درست کنم شما کاریت نباشه"
و دیگه کاری بهم نداشت و منم مثل بچه آدم سر وقت سالاد رو که تخصص خودمه آماده کرده بودم و گذشته بودم سر میز به همهٔ کار های دیگه هم رسیده بودم و…
حالا قراره مسولیت حفظ امنیت و آرامش خانواده کوچیکمون رو به عهده بگیره، هی‌ میرفتم و میومدم، تو دلم، یا بلند بلند، می‌گفتم: "فلان کار چه اشکالی‌ داره؟ فلان چیز چه خطری داره؟ این کار با اخلاق من جور در نمیاد، از اون کار خوشم نمیاد، چرا کم، چرا زیاد، چرا ملایم، چرا تند…؟؟؟؟"
و بعدش یهویی یادم افتاد که "اگه قراره اون سالاد درست کنه، خودش بلده چه جوری درست کنه"
یادم افتاد که اگه مسئولیت رو به عهدش میذارم دیگه نباید چونو چرا بیارم، باید بذارم اونجور که خودش میدونه و بلده کارشو انجام بده.
هنوز گاهی یادم میره، گاهی میرم تو لک، گاهی خوشم نمیاد…
منو ببخش که گاهی یادم میره…

7.26.2011

نقاب سوپرمن

ino bekhonin, jalebe:

http://sainttouka.blogfa.com/post-398.aspx

شتاب

روزها چنان میگذرن که رد پای شب‌ و روز دیگه محسوس نیست.
و گاه روز تموم می‌شه، پلک هام رو هم می افته، سرم و قلبم تو آغوشش آروم میگیره و خوابم میبره، قبل از اینکه هر چقدر دلم می‌خواد بهش گفته باشم چقدر دوسش دارم…
قبل از اینکه به اندازه ای که نیاز دارم بهم گفت باشه دوستم داره…
قبل از اینکه اونقدر که باید، بوسیده باشمش…
و قبل از اینکه تا تَهِ حرف های اون روز رو به هم زده باشیم…
گاهی‌ شتاب زندگی‌ منو میترسونه. لحظه های با هم بودنمون کم میاد.
ولی‌ توی همهٔ این شتابِ دقیقه ها، توی همهٔ دویدنِ روز ها پشت سر هم، چه آرامشی هست وقتی‌ "با هم" دنبال روز ها میدویم!!

7.02.2011

تلخ

خیلی تلخه آدم دلش از ناتوانی خودش بشکنه
...

6.13.2011

ظلم


ظلم...
وقتی ظلم میبینی و نمیتونی داد بزنی، نمیتونی کاری کنی...
وقتی مجبوری شاهد باشی یکی ظلم کنه، یکی مظلوم باشه اما هیچ کاری ازت بر نیاد...
چه خاکی باید تو سرت بریزی؟