7.30.2011

سالاد امنیت


قرار بود واسه مهمونی اون شب، سالاد رو من درست کنم. مامان هی‌ میرفت و میومد و میگفت: "دیر می‌شه، زود باش" یا میگفت: "چرا اول اینو ریختی؟ اول اونو خورد کن، چرا کمه، چرا زیاده…"
و تو دلم، و آخر سر که طاقتم تاق شد به مامان، گفتم: "اگه قراره سالاد رو من درست کنم خودم می‌دونم چه جوری درست کنم شما کاریت نباشه"
و دیگه کاری بهم نداشت و منم مثل بچه آدم سر وقت سالاد رو که تخصص خودمه آماده کرده بودم و گذشته بودم سر میز به همهٔ کار های دیگه هم رسیده بودم و…
حالا قراره مسولیت حفظ امنیت و آرامش خانواده کوچیکمون رو به عهده بگیره، هی‌ میرفتم و میومدم، تو دلم، یا بلند بلند، می‌گفتم: "فلان کار چه اشکالی‌ داره؟ فلان چیز چه خطری داره؟ این کار با اخلاق من جور در نمیاد، از اون کار خوشم نمیاد، چرا کم، چرا زیاد، چرا ملایم، چرا تند…؟؟؟؟"
و بعدش یهویی یادم افتاد که "اگه قراره اون سالاد درست کنه، خودش بلده چه جوری درست کنه"
یادم افتاد که اگه مسئولیت رو به عهدش میذارم دیگه نباید چونو چرا بیارم، باید بذارم اونجور که خودش میدونه و بلده کارشو انجام بده.
هنوز گاهی یادم میره، گاهی میرم تو لک، گاهی خوشم نمیاد…
منو ببخش که گاهی یادم میره…

No comments:

Post a Comment