روزها چنان میگذرن که رد پای شب و روز دیگه محسوس نیست.
و گاه روز تموم میشه، پلک هام رو هم می افته، سرم و قلبم تو آغوشش آروم میگیره و خوابم میبره، قبل از اینکه هر چقدر دلم میخواد بهش گفته باشم چقدر دوسش دارم…
قبل از اینکه به اندازه ای که نیاز دارم بهم گفت باشه دوستم داره…
قبل از اینکه اونقدر که باید، بوسیده باشمش…
و قبل از اینکه تا تَهِ حرف های اون روز رو به هم زده باشیم…
گاهی شتاب زندگی منو میترسونه. لحظه های با هم بودنمون کم میاد.
ولی توی همهٔ این شتابِ دقیقه ها، توی همهٔ دویدنِ روز ها پشت سر هم، چه آرامشی هست وقتی "با هم" دنبال روز ها میدویم!!
No comments:
Post a Comment