پایین کوچه، جلوی ویترین فروشگاه وایساده بودم که از توی کوچه پیچید به سمت من،
بغلم کرد و پیشونیمو بوسید، و همهٔ خشم و ترس و دلهره با همون بوسه گم شد…
میدونست ناراحتم، میدونست از چی، اما بحث نکرد، فقط همینجور که کنارش راه میرفتم دستش رو شونم گذاشت و محکم گرفت،
تو چشمام نگاه کرد و هیچی نگفت، و همهٔ سرعت و شتابم آروم گرفت…
و حرف زدیم، غر زدم، گوش داد، بحث کردیم، سوال کردم، جواب داد، نظر دادم، تحلیل کرد،
و نگرانی و بلاتکلیفیم تو گرمی محبتش ذوب شد…
و شب، تو تاریکی، منو محکم تو بغلش گرفت و گفت “برام بگو، از خودت، از هر چی دوست داری”
و تاریکی، تو نور امنیت و آرامش محو شد
…
چه حسه نرم و آرومی داره متنت
ReplyDelete...