فرض کن مجبوری کاری رو بکنی که نه تنها خوشت نمیاد بلکه قبول هم نداری، ازش متنفری، با همهٔ آنچه هستی و باور داری در تضاد و تناقض، ولی خودتو راضی میکنی به خاطر:
“Greater good”
به خودت میگی “به خاطره خودشه، براش لازمه، چاره ای ندارم، طاقت نداره، اینجوری راحت تره، خوشحال تره، راضی تره…”
و هر روز فیلم بازی میکنی، میخندی، شوخی میکنی، نمیگی که ازش ناراحتی، نمیگی که از زخم ها ای که بهت زد هنوز خون میزنه بیرون. نمیگی که هر بار می بینیش، هر بار صداشو میشنوی تمام وجودت میلرزه. نمیگی که وقتی مدت طولانی نزدیکش میشینی بعدش باید بری چند ساعت تو تنها یی گریه کنی تا فشار اون لحظه ها کمتر بشه. نمیگی وقتی نزدیکته قلبت چنان میزنه که میخواد از سینت بزنه بیرون.
و هر شب وقتی میری تو رختخواب به خودت میگی “چاره ای نیست، به خاطره خودشه…”